سفارش تبلیغ
صبا ویژن


.....من از آن روز که در بند توام آزادم

وقت افطار بود .....

خرمایی رو که مامان به سمتم تعارف کرده بود رو به ارومی گذاشتم توی دهنم.....

شیرینش اون قدر زیاد بود که دلم می خواست یه باره قورتش بدم....

اشتباه نکنین اولین باری نبود که خرما می خوردم .....

اولین باری بود که روزه می گرفتم....

حس و حال عجیبی بود، نمی خوام شعار بدم هاااا نه اصلا....

مثل حسی که اولین باری که می خوای یه عزیزی رو ببینی بهت دست می ده...

همش دلت می خواد بری و ببینی اون ادمه که همه ازش حرف می زنن و می گن عزیزه کیه .....دلت می خواد  موقع حضورش اولین نفری باشی که داری اون رو می بینی....
این جوری بود............

عجیب و زیبا....

حالا من شش ساله که دارم روزه می گیرم و هر سال از دیدن اون ماه عزیز خوش حال می شم.....

هنوز هم همون حس بهم دست میده......همون حس عجیب و زیبا.............

درک می کنین که؟؟؟ :-/



نوشته شده در سه شنبه 89/5/26ساعت 12:38 صبح توسط نگین نظرات ( ) | |

بابا مبارکه....

راست می گم مبارکه....

ماه رمضون رو می گم ...

خیلی خیلی مبارکه......

تازه روزه اولشه تازه داره شروع می شه چت های شبونه و بیداری های زورکی....

علاف بودن شب و.....

تو روز خوابیدن......

گشنه شدن و...

و غر زدن.....داد زدن این که گشنمه مامان......

بودن ماه عسل و سریال های ماه مبارک طوری که نتونی از جلوی سفره ی افطار تکون بخوری....

شله زرد نذری مامانی و بو کشیدن های قبل افطار...

و....افطار ...افطار...

لحظه این که از صبح تا شب منتظرش بودی اما وفتی می اد دست و پات رو گم می کنی....

افطار

افطار

شما رو نمی دونم ولی من لحظه شماری می کنم.....لحظه شماری می کنم تا سحر

الان دقیق دو ساعت دیگه مونده مونده تا اون صدای دعای گوشنواز سحر....

که همیشه از تیک تیک کردن های اخرش و اعلام کردن این که فقط چند دقیقه ی دیگه مونده تا سحر می ترسیدم دلمون می خواد بیشتر بخوریم اما نمی شه نمی شه....چون جا نداریم

باتمام این حرف ها حس و حال ماه رمضون رو که دو ساعت دیگه شروع می شه رو بهتو تبریک می گم....

ایشاالله  هیچ وقت گرسنتون نشه D:
 

نوشته شده در پنج شنبه 89/5/21ساعت 2:27 صبح توسط نگین نظرات ( ) | |

شنیدین داستان کسایی رو که دیگه حوصله ی هیچی رو ندارن؟؟؟؟
شنیدین داستان کسایی که یه زمانی عاشق یه چیزی هایی بودن ولی الان خالین؟؟؟؟
حکایت منه ...... حکایت من .....
من دیگه دستو دلم به نوشتن نمی ره ....
نمی ره که مطلب کپی پیستی می ذارم...... نمی ره که کم تر به همتون سر می زنم.....
من دیگه حال و حوصله ی این کیبرد و این جا رو ندارم.....
حال و حوصله ی تایپ این چرت و پرت ها رو ندارم....
هر وقت شما ها یه دلیل قانع کننده برای من پیدا کننین من خودم می اپم....

نوشته شده در پنج شنبه 89/5/14ساعت 5:48 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی
اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او
کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او
توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من
نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را
دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام
مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم
می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت
کرد:
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
 
صبح فردا چند نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام
مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و
می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام
بدهم


نوشته شده در سه شنبه 89/5/5ساعت 6:47 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

غر

غر


غر

غر

غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر

غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


غر


اخیش خالی شدم دلم می خواست یه عالمه غر بزنم ....
D:..یه عالمه.....((:

نوشته شده در شنبه 89/5/2ساعت 7:36 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ