سفارش تبلیغ
صبا ویژن


.....من از آن روز که در بند توام آزادم

درخت و گل دو دوست صمیمی بودند.....

دو دوستی که چندین بهار از زندگیشان را در کنار یک دیگر سپری کرده بودند.....

روزی از روز ها ...... درخت  عاشق گل شد......

هر روز عشق در نگاهش بیشتر پیدا می شد تا این که یک روز دوام نیاورد و این احساس را برای گل فاش کرد.....

گل بعد از شنیدن این خبر پشتش را به درخت کرد و حرفی نزد.....

درخت غصه خورد........

فردا صبح درخت  به گل سلام داد ولی جوابی از گل نشنید......

درخت بازم غصه خورد......اما باخود فکر کرد که فردا بهتر خواهد شد......

روز ها همین طور گذشت ......و زمستان فرا رسید .......

درخت که دیگر جانی نداشت از گل خداحافظی کرد و بی ان که گل محلی به او بدهد در خواب زمستانی فرو رفت.....

گل هم همین طور.....

.....

بهار شد ......گل سرحال از خواب زمستانی بر خاست و زیر چشمی به درخت نگاه کرد.....

درخت خشک شده بود نه از سرمای زیاد ......از بی محلی زیاد گل.....

گل گریه کرد................

چند ماه بعد نهالی به جای ان درخت عاشق کاشتند.......

.......

نهال که بسیار کنجکاو بود علت خشک شدن درخت را از گل پرسید ......

گل برایش داستان را گفت....

نهال پرسید چرا نگاهش نکردی .....از او متنفر شده بودی؟؟؟؟

گل جواب داد نه......دلم نمی خواست ذره ای از عشقش به من کم شود .....می ترسیدم که اگر با او حرف بزنم او دیگر مرا دوست نداشته باشد......ترسیدم عشقش به پایان برسد......

نهال گفت پشیمان نیستی .....

گل پاسخ داد جواب سوالت را فردا می فهمی.....

فردای ان روز گل خشک شده بود .......خشک تر از بیابان ..........انگار او عاشق تر از درخت بود...............

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/1ساعت 4:22 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

به اسمان خیره نشو......ان بابادکی که در هوا جولان می دهد مال من است.....

بادبادکی که هوا کرده ام تا به سمت خدا برود ........فکر نمی کنم طاقت داشته باشی دردودل هایم را که بر رویش نوشته ام بخوانی.....

فکرنمی کنم طاقت داشته باشی......

به اسمان خیره نشو .......و بی خودی دنبال کلمات روی ان نگرد .......چیزی دستگیرت نمی شود .....

جز یک اعتراض.....اعتراض ......

به اشک هایم خیره نشو.......می ترسم ته دلم را بخوانی .....می ترسم بفهمی از رفتنت ناراحتم......

می ترسم بفهمی برای چه به خدا اعتراض کردم......

این گونه نگاهم نکن .....می ترسم بفهمی که از رفتنت می ترسم.....

از تنهایی خودم .....ازتنها شدن می ترسم......

نپرس که چه شده......نپرس.....

باز هم از حرف هایم رنجیدی ؟؟؟؟؟؟

می دانم که بلد نیستم بگویم دوستت دارم..........................(خواهش می کنم نرو....)

تقدیم به پلی و عارفه ی عزیزم........


نوشته شده در یکشنبه 90/1/28ساعت 4:57 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ