سفارش تبلیغ
صبا ویژن


.....من از آن روز که در بند توام آزادم

بعد از مدت ها سر گذاشتن به بیابان های اطراف و کوه ها ودشت ها و گم و گور شدن (که بسی بسیار هم سخت گذشت....) امدم تا این وبلاگ متروکه رو اپ کرده و دوباره به همان دیار رهسپار شوم!!!!

من بعد از برگشتن از اندیار متوجه شدم که امروز...

16 . شهریور . 1388

و این یعنی این که یه چند روز دیگه مدرسه ها باز میشه!!!!!!!!!!!

و این یعنی سومی شدن و سومی بودن و خلاصه کنم در یک جمله ی کامل...........بدبختی!!!!!!!!!

بعد از بر گشتن از این دیار باز هم متوجه شدم که هنوز تکلیف این وزیر اموزش وپرورش معلوم نیست واین یعنی لنگ در هوا بودن تعطیلی مدارس.........

و این که فهمیدم پولی تایمر مایمرش حسابی پریده!!!!!!!!!!!!!

خب فکر کنم به اندازه ی مدت گم وگور شدنم حرف زده باشم من میرم تا توشه ای بربندم و به دیار گم وگور ها رهسپار شوم...........

راستی اگه خبر ی از ..........بود با این شماره که شماره شخصی من در ان دیار می باشد تماس حاصل فرمایید.........22222222222222222222تا اخر.............

این هم عکسی از دیار گم وگور ها............


نوشته شده در دوشنبه 88/6/16ساعت 6:50 صبح توسط نگین نظرات ( ) | |

دوستان به دلایلی من نگین جون نمی توانم یه چند روزی این وبلاگ متروکه را اپ کنم...............(به همون دلیلی که لیلا گم و گوره ها!!!)
نوشته شده در سه شنبه 88/6/10ساعت 5:50 صبح توسط نگین نظرات ( ) | |

ناخداگاه چشمم به ساعت رو میزم افتاد............................

دستام رو بردم جلوی صورتم و شروع کردم به شمردن......1....2....3......4......5......

بله درست بود 5 ساعت دیگه مونده بود که من بتونم همه ی اون چیز های خوش مزه ی توی یخچال رو نوش جان کنم........

5 ساعت مونده بود تا من از این تشنگی در بیام.........

با خودم گفتم زود می گذره........اما هرچی به اون عقربه ها نگاه می کردم احساس می کردم که عقربه ها انگار دارن به کندی یه حلزون کوچولو حرکت می کنن.........

دیگه خسته شده بودم بار و بندیلم رو جم کردمو رفتم جلو تلویزیون.........

کانال 8 داشت روزحسرت می داد......با خودم گفتم این سریال رو که برای هزارمین بار ببینم یه یک ساعتی می گذره......

شروع کردم به تماشا..........45 دقیقه گذشت اما باز من هم گرسنه بودم و هم بی حوصله...........سریال تموم شد ...........

زدم کانال 3 داشت کلید اسرار می داد اما تا شروع کردم به نگاه کردن تموم شد........

حرصم در اومده بود دلم می خواست جیغ بزنم......

زدم کانال 1 داشت عموپورنگ می داد نشستم به نگاه کردن اما بعد از یه مدتی از بس لوس بود ......که.........

ناگهان بهترین کار به زهنم رسید گوشی رو برداشتمو شروع کردم به گرفتن شماره گیری......

بله من بهترین کار ممکن رو کرده بودم...................حرف زدن ..............حرف زدن ...........حرف زدن تا خود افطار........

 


نوشته شده در سه شنبه 88/6/3ساعت 6:25 صبح توسط نگین نظرات ( ) | |

وای خدای من دوباره همون حس و حال..........

دوباره همون مهمونی قدیمی!!!!

دوباره همون حال وهوایی که یک سال یک بار تکرار می شه!!!!!!!!!

دوباره همون گرسنگی دم دم های افطار!!!!!!!!!!!

دوباره همون مهربونی ها و..........

دوباره همون سریال های پشت هم .........

دوبار همون دور هم نشتن های دم افطار و سحر!!!!!!!!!

دوبار گفتن و الکی خندیدن!!!!!!!!!!!

وای خدای من چه لحظه های خوبیه.........

 


نوشته شده در شنبه 88/5/31ساعت 5:56 صبح توسط نگین نظرات ( ) | |

قبول دارین که این تهران ما یه نموره عوض شده؟؟؟؟؟؟؟؟

می دونید مثلا دیگه کسی از بلال حرف نمی زنه همه دنبال ذرت مکزیکی اند!!!

دیگه کسی نوشابه رو با در باز کن باز نمی کنه همه نوشابه ها بیچی شدن!!!!!!!!!!!!

یا دیگه کسی عکس هاش رو نمی ده چاپ کنن همه ی عکس ها روی کامپیوترند!!!!!!!!!!!

دیگه کمتر کسی رو می بینی که با زنگ ساعت از خواب پاشه همه با زنگ این موبایل هاست که از خواب پا می شن!!!!!!!!!!!!

دیگه کسی صدای پرنده ها رو نمی شنوه همه عادت کردن به صدای بوق و ............

دیگه کلاغ ها هم نای غارغار کردن ندارن!!!!!!!

دیگه کمتر از کسی می شنوی که بگه عجب هوای خوبیه ها امروز!!!!!!!!!!!!!

دیگه ادم ها هم اون ادم های قدیمی نیستند!!!!!!!

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/5/21ساعت 2:33 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

   1   2   3   4      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ