سفارش تبلیغ
صبا ویژن


.....من از آن روز که در بند توام آزادم

وقت افطار بود .....

خرمایی رو که مامان به سمتم تعارف کرده بود رو به ارومی گذاشتم توی دهنم.....

شیرینش اون قدر زیاد بود که دلم می خواست یه باره قورتش بدم....

اشتباه نکنین اولین باری نبود که خرما می خوردم .....

اولین باری بود که روزه می گرفتم....

حس و حال عجیبی بود، نمی خوام شعار بدم هاااا نه اصلا....

مثل حسی که اولین باری که می خوای یه عزیزی رو ببینی بهت دست می ده...

همش دلت می خواد بری و ببینی اون ادمه که همه ازش حرف می زنن و می گن عزیزه کیه .....دلت می خواد  موقع حضورش اولین نفری باشی که داری اون رو می بینی....
این جوری بود............

عجیب و زیبا....

حالا من شش ساله که دارم روزه می گیرم و هر سال از دیدن اون ماه عزیز خوش حال می شم.....

هنوز هم همون حس بهم دست میده......همون حس عجیب و زیبا.............

درک می کنین که؟؟؟ :-/



نوشته شده در سه شنبه 89/5/26ساعت 12:38 صبح توسط نگین نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ