سفارش تبلیغ
صبا ویژن


.....من از آن روز که در بند توام آزادم

خدای من سلام!!!

منم نگین ….یه چند وقتیه که از دوستام خبر ندارم می خواستم بدونم خوبن ؟؟؟ هنوز هم صدای خنده هاشون به اسمون میده؟؟؟؟

خدای من از اف ام خبر داری؟؟ هنوز هم دیالوگ حفظ می کنه و پرادو ها رو می شمره؟؟؟

خدای من  پلی چه طوره؟؟ هنوز هم صبح ها منتظره زنگ تلفنه؟؟؟ هنوز هم می خنده و شاده؟؟؟

خدای من از قیچی چه خبر؟؟ هنوز هم وانمود می کنه که خوش حاله ولی این طور نیست؟؟؟ هنوز هم تو اسمون دنبال ابر می گرده؟؟؟

خدای من نرگس چه طوره؟؟؟ هنوز هم شاده؟؟؟

خدای من غزال خوبه؟؟ هنوز هم با نشاط و سر حاله؟؟؟ هنوز می خنده؟؟؟

خدای من از الو که خبر داری ؟؟؟ من که از وقتی از جمع ما رفته با هاش حرف نزدم!!! اگه با هات حرف زد از قول من بهش بگو دلم براش تنگه!!!

خدای من رسی خوبه ؟؟؟ هنوز تو فکر پرواز و پریدن و از این حرف هاست؟؟؟

خدای من نسیم چه طوره؟؟ هنوز دلش درد می گیره و کنار سطل اشغال….. بگذریم…

خدای من از قول من به همشون بگو…..دلم براتون تنگه!!!!!!


نوشته شده در چهارشنبه 88/4/31ساعت 12:42 صبح توسط نگین نظرات ( ) | |

من می خوام پرواز کنم،

اول باید بایستم،

راه بروم ،

بدوم،

....و بالا رفتن رو یاد بگیرم!!!!


نوشته شده در جمعه 88/4/26ساعت 9:49 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

شاید بهتره یه یادی بکنم از کلاس های دو ماه پیش و چیزی روکه درباره ی هر کدومشون به خاطرم می رسه رو

 بیان کنم...

اول از همه کلاس ریاضی: کلاسی که توش بسیار خندیدم، دعوا شدیم ، درس گوش کردیم و مسخره بازی در اوردیم ودرس خواندیم .

از نظر من کلاس خیلی باحالی بود . می دونید همه چیز سر جای خودش بود.

سر موقش می خندیدیم ، سر موقش درس می خواندیم و به وقتش می گفبیم هر جور صلاحه!!!!!

کلاس زیست: چیزی از ان کلاس یادمه فقط یک ضرب المثله..........

وقتی که جیک جیک مستونت بود             فکر زمستونت نبود؟؟؟؟؟؟

(من هوش شما رو خیلی بالا فرض کردم ها!)

کلاس فیزیک: کلاسی که توش بسیار ازمایشگاه رفتیم!!!!!!!!!!

همین فقط یادمه...

کلاس عربی: یک خاطره ی گنگی در ذهن دارم ...... یک بار نزدیک بود از کلاس پرت شم بیرون!!!!

کلاس دینی: بد نبود همین!!!!! (البته باید نظر پلی رو هم پرسید!!!!)

کلاس حرفه : یادم می یاد سر کلاس از هیچ کس صدا در نمی اومد!!!!!!!!!!

( خب خودتون بهتر از من می دانید دیگه!؟!)

کلاس ادبیات : شعر خواندیم و شعر حفظ کردیم!!!!!!!!

..........و در اخر کلاس انشا: می دانید وقتی می گم کلاس انشا خیلی چیز ها یادم می اد، خیلی حرف ها یادم می اد وهمین طور خیلی خاطره ها !!!!

اول از همه این که ملکه شدم!!!!

دوم این که خانم لیاقت خوب بودند.

سوم این که امتحانات ترم اولمون رو گند زدیم و بعد هم خب دعوا شدیم!!!

چهارم این که توصیف کردیم..... خیلی زیاد!!!!!

پنجم این که چند نفری به بیرون از کلاس منتقل شدند!!!!

ششم این که رضا قرار بود یه چیزی به مریم بگه!!!!( اون جمله هه رو یادتونه دیگه، اون جمله هه که سرش کلی خندیدیم؟؟؟؟)

هفتم این که رفتیم حیاط.

هشتم این که یادداشت نوشتیم همه رقم ......نوع اول ، نوع دوم ، به بالا.......

...و در اخر نهم این که بعد از دو سال حالا با یه خداحافظی تلخ به نظر همه چیز تموم شده می اد و خانم لیاقت می خوان از پیش ما برن

 


نوشته شده در یکشنبه 88/4/21ساعت 3:38 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت:

خدایا‍، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند در خواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا باز گردم، بال هایم را این جا می سپارم، این بال ها در زمین چندان به کار من نمی ایند.

خداوند بال های فرشته را روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم ، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامن گیر است.

فرشته گفت: باز می گردم ، حتما باز می گردم. این قولی ست که فرشته ای به خدا می دهد.

فرشته به زمین امد و از دیدن ان همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.او هر که را که می دید، به یاد می اورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند.

روز ها گذشت و با گذشتن هر روز فرشته چیزی را از یاد برد .و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از ان گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی اورد،

نه بالش را و نه قولش را.

 فرشته فراموش کرد .

فرشته در زمین ماند .

فرشته هرگز به بهشت بر نگشت.

عرفان نظر اهاری


نوشته شده در سه شنبه 88/4/16ساعت 8:34 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

غروب شده بود.........

اسمان بود.

باد بود.

ابر ها بودند.

گنجشک ها بودند.

کوه ها بودند.

مردم  بودند.

خنده بود و گریه هم بود.

همه چیز بود.

اما خورشید....................


نوشته شده در جمعه 88/4/12ساعت 9:59 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ