سفارش تبلیغ
صبا ویژن


.....من از آن روز که در بند توام آزادم

من نمی دونم چی بنویسم!!!!!!!!!!!!


نوشته شده در شنبه 88/5/17ساعت 6:13 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |


نوشته شده در پنج شنبه 88/5/15ساعت 11:23 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

قبلانا ادما رنگی بودن.

سفید بودن ، زیبا بودن!

کم کم ادما سیاه شدن،سیاه شدن،سیاه شدن!!

اون قدر سیاه شدن که دیگه هیچ رنگی نداشتن!!!

فقط سیاه سیاه بودن.

اما هنوز هم ادم های رنگی بودن ، کم نبودن، اما زیاد هم نبودن!!!

اونا که رنگی مودن ، خوب بودن ، دوست داشتنی بودن ،‏ اسمانی بودن که رنگی موندن!!

اونا که سیاه شدن ،خوب بودن ، دوست داشتنی بودن ،‏ اسمانی بودن .

اما خوب نموندن ، دوست داستنی نموندن...

اونا این همه خوبی رو کنار گذاشتن ، فقط خواستن که سیاه بشن!!

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/5/14ساعت 2:20 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

ما فردا میریم اردو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 به گفته ی خانوم رحیمی ..........

اون جا فوق العاده با کلاسی است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 و به فرمان واحد مرکزی خبر (پلی!!!) در یک اطلاعیه ای اعلام شد که...........

به دوستان آشنایان و ناآشنایان!

هر کس که هستید اگر دوست دارید که از خطر سرما خوردگی در امان بمانید فردا دو بلوز با خود بیاورید. طبق گفته منبع مورد اعتماد قرار است همگی خیس بشویم.این فرمان بر اساس بیانیه شماره یک صادر شده است.

پولی.واحد مرکزی خبر.اردوگاه ورد آورد کرج

ویک منبع اگاه هم اعلام کرد....

لطفا وسایل شنا نیز با خود بیاورید!!!!!!!!!!!( ما که گوش نمی دیم!!!!!!!!)

طبق اعلام فاطمه میرزایی او هم در اردو شرکت می کند!!!!!!!!!

 


نوشته شده در دوشنبه 88/5/12ساعت 4:35 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

هیچ وقت از دیدنش خسته نمی شد ، همیشه مدت ها به او خیره می شد ، مدت ها با او حرف می زد و سرش را روی سرش می خواباند!!!

ان مرد یک پدر بود........اما پدری که با همه فرق می کرد ...

پدری که برای بوسیدن دخترش باید ماسکی که برای بر روی دهانش بود را و با ان تنفس می کرد را بر می داشت .

پدری که سال ها بود روی ان صندلی چرخ دار نشسته بود .

پدری که در دیوار اتاقش پر بود از عکس های رفقای دوران جنگ .

پدری که همه دوستش داشتند....

پدری که شب ها تا نیمه ی شب بیدار بود و با خدایش حرف می زد....

پدری که مثل همه وضو می گرفت، نماز می خواند ، دعا می کرد ، می خندید ، می گریست ،می خوابید......اما استثنایی بود!!!!!!!!!!


نوشته شده در دوشنبه 88/5/5ساعت 3:25 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ