.....من از آن روز که در بند توام آزادم
هیچ وقت از دیدنش خسته نمی شد ، همیشه مدت ها به او خیره می شد ، مدت ها با او حرف می زد و سرش را روی سرش می خواباند!!! ان مرد یک پدر بود........اما پدری که با همه فرق می کرد ... پدری که برای بوسیدن دخترش باید ماسکی که برای بر روی دهانش بود را و با ان تنفس می کرد را بر می داشت . پدری که سال ها بود روی ان صندلی چرخ دار نشسته بود . پدری که در دیوار اتاقش پر بود از عکس های رفقای دوران جنگ . پدری که همه دوستش داشتند.... پدری که شب ها تا نیمه ی شب بیدار بود و با خدایش حرف می زد.... پدری که مثل همه وضو می گرفت، نماز می خواند ، دعا می کرد ، می خندید ، می گریست ،می خوابید......اما استثنایی بود!!!!!!!!!!
نوشته شده در دوشنبه 88/5/5ساعت
3:25 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |