.....من از آن روز که در بند توام آزادم
فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت: خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است. خداوند در خواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت: تا باز گردم، بال هایم را این جا می سپارم، این بال ها در زمین چندان به کار من نمی ایند. خداوند بال های فرشته را روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم ، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامن گیر است. فرشته گفت: باز می گردم ، حتما باز می گردم. این قولی ست که فرشته ای به خدا می دهد. فرشته به زمین امد و از دیدن ان همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.او هر که را که می دید، به یاد می اورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند. روز ها گذشت و با گذشتن هر روز فرشته چیزی را از یاد برد .و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از ان گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی اورد، نه بالش را و نه قولش را. فرشته فراموش کرد . فرشته در زمین ماند . فرشته هرگز به بهشت بر نگشت. عرفان نظر اهاری
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |