.....من از آن روز که در بند توام آزادم
به اسمان خیره نشو......ان بابادکی که در هوا جولان می دهد مال من است..... بادبادکی که هوا کرده ام تا به سمت خدا برود ........فکر نمی کنم طاقت داشته باشی دردودل هایم را که بر رویش نوشته ام بخوانی..... فکرنمی کنم طاقت داشته باشی...... به اسمان خیره نشو .......و بی خودی دنبال کلمات روی ان نگرد .......چیزی دستگیرت نمی شود ..... جز یک اعتراض.....اعتراض ...... به اشک هایم خیره نشو.......می ترسم ته دلم را بخوانی .....می ترسم بفهمی از رفتنت ناراحتم...... می ترسم بفهمی برای چه به خدا اعتراض کردم...... این گونه نگاهم نکن .....می ترسم بفهمی که از رفتنت می ترسم..... از تنهایی خودم .....ازتنها شدن می ترسم...... نپرس که چه شده......نپرس..... باز هم از حرف هایم رنجیدی ؟؟؟؟؟؟ می دانم که بلد نیستم بگویم دوستت دارم..........................(خواهش می کنم نرو....) تقدیم به پلی و عارفه ی عزیزم........
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |