سفارش تبلیغ
صبا ویژن


.....من از آن روز که در بند توام آزادم

تا حالا توی این هشت سال گریه هاش رو ندیده بودم.....
برام سخت بود که باور کنم دیگه، هم دیگه رو نمی بینیم.. خیلی سخت بود ...
تو سیاهی چشمای اون 8 سال کنار هم بودن رو می دیدم ،من توی سیاهی چشماش الف و بی رو که برای اولین بار باهم یاد گرفتیم رو می دیدم.....من می دیدم اولین باری رو که کنار هم دیگه نماز خوندیم...من می دیدم اولین باری رو که با هم وارد راهنمایی شدیم......من ترس روز اول راهنمایی رو می دیدم.....می دیدم که چه جوری توی این سه سال راهنمایی با ناراحتی و شادی هم دیگه می ساختیم.....من تمام اردو های این سه سال رو هم می دیدم........من عکس خودم رو هم در کنار اون می دیدم...
اون با دستاش منتظر بود بغلش کنم ... می ترسیدم از تصور 4 سال پشت اون نرده ها بدون اون....
پس پریدم توی بغلش و های های زدم زیر گریه!!!!!
 اما یادم رفت که بهش بگم که چه قدر دوستش دارم...

تقدیم به همه ی کسانی که دیگه افتخار باهم نشستن سر یه کلاس رو باهاشون ندارم...........

نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 6:44 عصر توسط نگین نظرات ( ) | |

<      1   2      

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ