سفارش تبلیغ
صبا ویژن


.....من از آن روز که در بند توام آزادم

ناخداگاه چشمم به ساعت رو میزم افتاد............................

دستام رو بردم جلوی صورتم و شروع کردم به شمردن......1....2....3......4......5......

بله درست بود 5 ساعت دیگه مونده بود که من بتونم همه ی اون چیز های خوش مزه ی توی یخچال رو نوش جان کنم........

5 ساعت مونده بود تا من از این تشنگی در بیام.........

با خودم گفتم زود می گذره........اما هرچی به اون عقربه ها نگاه می کردم احساس می کردم که عقربه ها انگار دارن به کندی یه حلزون کوچولو حرکت می کنن.........

دیگه خسته شده بودم بار و بندیلم رو جم کردمو رفتم جلو تلویزیون.........

کانال 8 داشت روزحسرت می داد......با خودم گفتم این سریال رو که برای هزارمین بار ببینم یه یک ساعتی می گذره......

شروع کردم به تماشا..........45 دقیقه گذشت اما باز من هم گرسنه بودم و هم بی حوصله...........سریال تموم شد ...........

زدم کانال 3 داشت کلید اسرار می داد اما تا شروع کردم به نگاه کردن تموم شد........

حرصم در اومده بود دلم می خواست جیغ بزنم......

زدم کانال 1 داشت عموپورنگ می داد نشستم به نگاه کردن اما بعد از یه مدتی از بس لوس بود ......که.........

ناگهان بهترین کار به زهنم رسید گوشی رو برداشتمو شروع کردم به گرفتن شماره گیری......

بله من بهترین کار ممکن رو کرده بودم...................حرف زدن ..............حرف زدن ...........حرف زدن تا خود افطار........

 


نوشته شده در سه شنبه 88/6/3ساعت 6:25 صبح توسط نگین نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ