و حالا تو .
تو گوش بده . . . .
نيازي نيست خيره شوي به بادبادکي که دارد جولان مي دهد در اسمان بي خيالي . نيازي نيست.
من برايت مي گويم . مي گويم که بداني .
مي گويم که اگر خواستي بشنوي
بشنوي از فلفلي که هر از چند گاهي با عجله خودش را به بچه هايي مي رساند که روزي با آن ها خنديده گريه کرده و بي ريا خاطره مند شده .
من مي گويم . اين بار تو گوش بده به کسي که يک سال است عادت کرده به خاطره بازي . به اين که به جاي بغل کردن دوستان قديمي اش نوشته هايشان را بو کند و بچسباند در دل ديوار اتاقش تا هر بار يادش باشد که بودند آدم هاييي که روزي به فکرش بودند و او را فلفل صدا مي زدند .
فلفل نمکي .
سخت است از هر شنبه اي که مي آيد برنامه ريزي کني براي پانزده دقيقه . و تو فقط پانزده شصت ثانيه فرصت داري که با دوستانت حرف بزني . ديدار کني . بغلشان کني . و يک بار ديگر سوم ب اي بودن را به رخ بکشي .
تنهايي اين نيست نگين من .
تنهايي برنامه ريزي براي پانزده تا شصت ثانيه ديدار است .
تنهايي يعني خاطره بازي با يک دوست .
تو از چه مي ترسي ؟
ترس سهم من است که براي همکلاسي شدن لحظه شماري مي کنم .
زندگي را مي بيني.
من بلدم که بگويم .
دلتنگت هستم و بگويم کاش تو هم مي آمدي .
بلدم بگويم دوستتتتتتتتتتت دارم